اکنون دیگر
........
اکنون دیگر بیرقی برآبم
چشم می بندم و با گردنم
رعشه هایم را هنجار می کنم
آیا روح به علف رسیده ست
س برگردم و ببینم
که میان گوش های باد ایستاده ام
تا این ماهی بغلتد و
پلک های من ذوب شوند
آه من می دانم
فرو رفتن یال های من در سنگ
آیندگان را دیوانه خواهد کرد
و از ریشه ی این یال های تاریک
روزی دوست فرود می آید و
تسلیت دوست را می پذیرد
اکنون چشم ببندم و کشف کنم
ستاره یی را که اندوهگینم می کند.
+ نوشته شده در سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 18:50 توسط هوشنگ چالنگی
|