........


اکنون دیگر بیرقی برآبم

چشم می بندم و با گردنم

رعشه هایم را هنجار می کنم

آیا روح به علف رسیده ست

س برگردم و ببینم

که میان گوش های باد ایستاده ام

تا این ماهی بغلتد و

پلک های من ذوب شوند

آه من می دانم

فرو رفتن یال های من در سنگ

آیندگان را دیوانه خواهد کرد

و از ریشه ی این یال های تاریک

روزی دوست فرود می آید و

تسلیت دوست را می پذیرد

اکنون چشم ببندم و کشف کنم

ستاره یی را که اندوهگینم می کند.